بخدا دوستت دارم کاش فقط لای ان کتاب عهد عتیقی که برایم فرستادی گوشه ایی از دلت را برایم جا می گذاشتی تا روی برگ اخرش روی گلبرگ سرخی بنویسم می بوسمت و ان را مانند دل تو لای کتاب جا بگذارم
دلم امروز بارا ن که می بارد خبر باریدنش را به تمام اهل خانه دادم و خودم نشستم لب پنچره و برای نگاه فرسنگها دورت دعا کردم برمن ببخش که خود خواه شدم و دلم برایت تنگ شد برمن ببخش که خواستمت بی انکه ملاحظه کنم تو شاید از ان دیگری باشی و من بی نصی از نگاه گرم تو زیر باران بمانم و بلرزم از و بترسم از گرگهایی که در کمین معصومیت من نشسته اند و من دلم از بازی رنگین کمان چشمان هیزشان است. حالا برایم دعایی بخوان شاید همان دعایی که ورد زبان از یاد رفته شده است حال ذلم را خوب کند بیش از این نمی رنجانمت چونکه دلم گره خورده به غوغای سکوت چشمانت به خدا میسپارمت خوب من
نظرات شما عزیزان: