امروز می خواهمت برای همین لحظه شانه هایت را برای گریه هایی که در نبود تو ریختم و تو نبودی تا مرا تنگ در اغوش بگیری و نوازشم و کنی بمن بگویی گریه نکن نفسم این روزهایی تلخ بسر خواهند امد و من و تو هم خستگیمان را کول می کنیم و از اینجا می رویم پشت هیچستان خانه ایی می خریم به بزرگی تمام دنیا بدون در بدون دیوار بدون پنجره رو به ساحلی شنی تو روی ننو می نشینی و هی روزنامه های صبح و عصر را ورق می زنی و از من گمشده و خود گمشده ات در روزنامه ها سراغ می گیری می دانم که کسان من قاب عکسم را از دیوار برنمی دارند تا من برگردم و همین طور کودکانه در اغوش بکشمشان و تو پا بندم می کنی که نروم اگر بخواهم نتوانم سرم را روی شانه ات می گذاری و می گویی نفسم گریه کن تا من اشکهایت را قربان شوم گریه کن تا تمام این بغض لعنتی ات تمام شود و بعد دستم را می گیری و مرا به دریا می بری من را غرق دلت می کنی و من هر چه دست و پا می زنم نمی توانم نجات پی دا کنم و تو دوباره بر می گردی و روی ننو می نشینی و مرا نظاره می کنی چه خود خواهی می شوی گاهی اما دوستت می دارم به اندازه تمام روزهای نداشته ایی که می دانم نمی توانم داشته باشمت
نظرات شما عزیزان: